نمی دانی چه شب هایی سحر کردم
بی آنکه یکدم مهربان باشند با هم پلک های من
در خلوت خواب گوارایی
و آن گاهگه شب ها که خوابم برد
هرگز نشد کاید به سویم هاله ای یا نیم تاجی گل
از روشنا گلگشت رویایی
در خواب های من
این آب های اهلی وحشت
تا چشم بیند کاروان هول و هذیانست
این کیست؟ گرگی محتضر، زخمی اش بر گردن
با زخمه های دم به دم کاه نفس هایش
افسانه های نوبت خود را
در ساز این میرنده تن غمناک می نالد
وین کیست؟ کفتاری ز گودال آمده بیرون
سرشار و سیر از لاشهٔ مدفون
بی اعتنا با من نگاهش
پوز خود بر خاک می مالد
آنگه دو دست مردهٔ پی کرده از آرنج
از روبرو می اید و رگباری از سیلی
من می گریزم سوی درهایی که می بینم
بازست، اما پنجه ای خونین که پیدا نیست
از کیست
تا می رسم در را برویم کیپ می بندد
آنگاه زالی جغد و جادو می رسد از راه
قهقاه می خندد
وان بسته درها را نشانم می دهد با مهر و موم پنجهٔ خونین
سبابه اش جنبان به ترساندن
گوید
بنشین
شطرنج
آنگاه فوجی فیل و برج و اسب می بینم
تازان به سویم تند چون سیلاب
من به خیالم می پرم از خواب
مسکین دلم لرزان چو برگ از باد
یا آتشی پاشیده بر آن آب
خاموشی مرگش پر از فریاد
آنگه تسلی می دهم خود را که این خواب و خیالی بود
اما
من گر بیارامم
با انتظار نوشخند صبح فردایی
این کودک گریان ز هول سهمگین کابوس
تسکین نمی یابد به هیچ آغوش و لالایی
از بارها یک بار
شب بود و تاریکی اش
یا روشنایی روز، یا کی؟ خوب یادم نیست
اما گمانم روشنی های فراوانی
در خانهٔ همسایه می دیدم
شاید چراغان بود، شاید روز
شاید نه این بود و نه آن، باری
بر پشت بام خانه مان، روی گلیم تر و تاری
با پیر درختی زرد گون گیسو که بسیاری
شکل و شباهت با زنم می برد، غرق عرصهٔ شطرنج بودم من
جنگی از آن جانانه های گرم و جانان بود
اندیشه ام هرچند
بیدار بود و مرد میدان بود
اما
انگار بخت آورده بودم من
زیرا
ندین سوار پر غرور و تیز گامش را
در حمله های گسترش پی کرده بودم من
بازی به شیرین آبهایش بود
با این همه از هول مجهولی
دایم دلم بر خویش می لرزید
گویی خیانت می کند با من یکی از چشم ها یا دست های من
اما حریفم بیش می لرزید
در لحظه های آخر بازی
ناگه زنم، همبازی شطرنج وحشتناک
شطرنج بی پایان و پیروزی
زد زیر قهقاهی که پشتم را بهم لرزاند
گویا مرا هم پاره ای خنداند
دیدم که شاهی در بساطش نیست
گفتی خواب می دیدم
او گفت: این برج ها را مات کن
خندید
یعنی چه؟
من گفتم
او در جوابم خند خندان گفت
ماتم نخواهی کرد، می دانم
پوشیده می خندند با هم پیر بر زینان
من سیل های اشک و خون بینم
در خندهٔ اینان
آنگاه اشارت کرده سوی طوطی زردی
کانسو ترک تکرار می کرد آنچه او می گفت
با لهجهٔ بیگانه و سردی
ماتم نخواهی کرد، می دانم
زنم نالید
آنگاه اسب مرده ای را از میان کشته ها برداشت
با آن کنار آسمان، بین جنوب و شرق
پر هیب هایل لکه ابری را نشانم داد، گفت
آنجاست
پرسیدم
آنجا چیست؟
نالید و دستان را به هم مالید
من باز پرسیدم
نالان به نفرت گفت
خواهی دید
ناگاه دیدم
آه گویی قصه می بینم
ترکید تندر، ترق
بین جنوب و شرق
زد آذرخشی برق
کنون دگر باران جرجر بود
هر چیز و هر جا خیس
هر کس گریزان سوی سقفی، گیرم از ناکس
یا سوی چتری گیرم از ابلیس
من با زنم بر بام خانه، بر گلیم تار
در زیر آن باران غافلگیر
ماندم
پندارم اشکی نیز افشاندم
بر نطع خون آلود این ظرنج رویایی
و آن بازی جانانه و جدی
در خوش ترین اقصای ژرفایی
وین مهره های شکرین، شیرین و شیرینکار
این ابر چون آوار؟
آنجا اجاقی بود روشن مرد
اینجا چراغ افسرد
دیگر کدام از جان گذشته زیر این خونبار
این هر دم افزون بار
شطرنج خواهد باخت
بر بام خانه بر گلیم تار؟
آن گسترش ها وان صف آرایی
آن پیلها و اسب ها و برج و باروها
افسوس
باران جرجر بود و ضجهٔ ناودان ها بود
و سقف هایی که فرو می ریخت
افسوس آن سقف بلند آرزوهای نجیب ما
و آن باغ بیدار و برومندی که اشجارش
در هر کناری ناگهان می شد طلیب ما
افسوس
انگار در من گریه می کرد ابر
من خیس و خواب آلود
بغضم در گلو چتری که دارد می گشاید چنگ
انگار بر من گریه می کرد ابر